تو اوضاع فعلی کشورمون، بعد از ماجرای گرونی بنزین و حادثه کشته شدن سرنشینان هواپیمای اوکراینی و حالا وسط بحران کرونا، احتمالا با خودتون فکر میکنید پس کی میشه که اوضاع آروم بشه, شرایط ایده آلی پیش بیاد و من بتونم به زندگی معمولیم ادامه بدم؟ چرا تا میخوام به اوضاع عادت کنم یه بحران جدید پیش میاد؟ اگه شما هم این روزها همچین فکرایی تو سرتونه, این مطلب رو تا آخر بخونید یا ویدیوی همین متن رو تماشا کنید.
یکی از سریال های مورد علاقهام سریال دکتر هوئه (ِDoctor Who). شخصیت اصلی این سریال فردی به اسم دکتره که یه تایم لُرده (Time Lord) یعنی ارباب زمان. از نسل موجوداتیه که شباهت زیادی به انسان ها دارن اما برخلاف انسان ها میتونن در زمان سفر کنن و قابلیت های ذهنی شون چندین و چند برابر یه انسانه و خیلی پیشرفته تر از انسان هان.
یکی از قسمت های این سریال راجع به تصمیم دکتر برای تبدیل شدن به یه انسانه تا بتونه مدتی مخفی بمونه و کسی متوجه نشه که اون یه تایم لرده. دکتر همیشه در سفرهاش یه Companion داره یعنی یه همراه، یه همراه که انسانه و اونو توی سفرها همراهی میکنه تا تنها نباشه. در این سفر خاص همراه دکتر دختریه به اسم مارتا.
توی این سفر عده ای از دشمنان دکتر بهش حمله میکنن تا ماهیت وجودش به عنوان یه تایم لرد رو ازش بدزدن اما قبل از اینکه چهره دکتر رو ببینن اون فرار میکنه و تصمیم میگیره به مدت سه ماه به عنوان یه انسان زندگی کنه تا بتونه ماهیت واقعیشو پنهان کنه. دشمنان دکتر عمرشون کوتاهه و بعد از 3 ماه نابود میشن مگر اینکه بتونن ماهیت دکتر رو ازش بدزدن و این طوری به عمر خودشون اضافه کنن.
دکتر به همراه مارتا به زمان گذشته میره تا در گذشته پنهان بشه. در سال 1913 میلادی و یه ساعت جیبی رو به مارتا میده و بهش میگه “ازش خوب محافظت کن. جون من به این بستگی داره.”و بعد از اینکه دکتر ماهیت وجودش و همه تواناییهاش رو که اونو به یه ارباب زمان تبدیل میکنه توی اون ساعت جیبی پنهان میکنه مارتا اون ساعتو برمیداره و دکتر دیگه به یه انسان تبدیل میشه یعنی ظاهرش که مثل انسان ها بود باطنش هم مثل اونها میشه. میشه یه آدم معمولی. اون دیگه هیچ چی از گذشته اش به خاطر نمیاره و نمیدونه که قبلا تایم لرد بوده. اون تصور میکنه همه عمرش یه معلم بوده و مارتا هم خدمتکارشه.
در اینجا یعنی در سال 1913 میلادی دکتر دیگه به اسم دکتر شناخته نمیشه اینجا یه آدم معمولیه با یه اسم معمولی یعنی جان اسمیت. جان اسمیت در یه مدرسه شبانه روزی معمولی به عنوان یه معلم معمولی تدریس میکنه و مارتا هم به عنوان یه خدمتکار در اونجا کار میکنه. تنها کسی که میدونه اون واقعا کیه مارتاس. از وقتی دکتر ماهیتش رو پنهان کرده و به یه آدم معمولی تبدیل شده شب ها خواب هایی میبینه که تصور میکنه خوابن اما در واقع خاطرات دکتر از زمان تایم لرد بودنشه.
ساعت جیبی ای که ماهیت دکتر توش پنهان شده روی تاقچه اتاقشه یعنی روی تاقچه اتاق جان اسمیت. هر از گاهی اونو توی دستش میگیره, یه نگاه خاصی بهش میندازه ولی هرگز اونو باز نمیکنه. اگه ساعت جیبی رو توی دستش بگیره و اونو باز کنه ماهیت واقعیش به وجودش برمیگرده و دوباره یه ارباب زمان میشه و البته باعث میشه دشمنانش فورا به مخفیگاهش پی ببرن و به سراغش برن. دکتر قبل از پنهان کردن ماهیتش در اون ساعت جیبی به مارتا گفت فیلتری روی ساعت گذاشته که خودش به عنوان یه آدم معمولی هیچ وقت خود به خود تمایلی به باز کردن ساعت پیدا نکنه. دکتر قبل از پنهان کردن ماهیتش از همراهش مارتا میخواد که اگه دشمنانش تونستن پیداش کنن به سراغش بره و ازش بخواد که ساعتو باز کنه چون دیگه چاره ای نیست و باید با اونها روبرو بشه.
تو همین روزها دکتر که الان دیگه اسمش جان اسمیته عاشق پرستار مدرسه میشه و ازش دعوت میکنه که باهاش به مراسم رقص بره. جان اسمیت یه دفترچه داره که اسمش رو گذاشته A Journal Of Impossible Things یعنی “دفترچه چیزهای غیرممکن”. توی این دفتر همه خواب هایی رو که شب ها میبینه مینویسه و یه وقت هایی تصاویری از رویاهاش رو هم نقاشی میکنه. علت اینکه اسم این دفترچه رو “دفترچه چیزهای غیرممکن” گذاشته اینه که خواب هایی که میبینه به نظرش خیلی تخیلی و دور از واقعیتن و هرگز نمیتونن رخ بدن. جان اسمیت این دفترچه رو به پرستار مدرسه میده که بخونتش. لحظه ای که جان اسمیت داره دفترچه رو به پرستار میده مارتا توی اتاقه و نگران میشه. چون میدونه مطالبی که جان اسمیت توی اون دفترچه نوشته در واقع واقعیت دارن و خیالا و اوهام اون نیستن. بعد از اینکه پرستار با اون دفترچه از اتاق جان اسمیت خارج میشه مارتا دنبالش راه می افته و بهش میگه که خیلی اون دفترچه رو جدی نگیره چون اونا
فقط خواب های جان اسمیتن. پرستار از مارتا میپرسه جان اسمیت چرا این طوریه همش انگار در تب و تابه انگار یه کتری گذاشته رو گاز که باید برگرده زودتر خاموشش کنه آروم و قرار نداره.
یک روز یکی از شاگردان کلاس جان اسمیت وارد اتاقش میشه تا ازش یه کتاب قرض بگیره و زمانی که جان اسمیت در حال جستجو برای پیدا کردن کتاب مربوطه اس اون پسر یه نگاهی به تاقچه اتاق میندازه و ساعت جیبی رو میبینه, اونو توی جیبش پنهان میکنه و وقتی جان اسمیت کتاب رو براش میبره اون با ساعتی که دزدیده از اتاق بیرون میره و جان اسمیت هم متوجه این قضیه نمیشه.
دشمنان دکتر در تمام طول تاریخ به دنبالش میگردن اما چون اون ماهیت خودش رو در ساعت جیبی پنهان کرده و هرگز چهره دکتر رو هم ندیدن، نمیتونن پیداش کنن. تا اینکه وارد سال 1913 میشن. یعنی همون سالی که دکتر و مارتا در اون پنهان شدن.
پسرکی که ساعت جیبی جان اسمیت رو دزدیده بود از روی کنجکاوی ساعت جیبی رو باز میکنه و وقتی بازش میکنه دشمنان دکتر متوجه میشن اون در همین زمان یعنی سال 1913 پنهان شده و شروع میکنن به دنبالش گشتن. وقتی ساعت جیبی باز میشه پسرک میتونه ماجراهایی رو که دکتر داشته ببینه و از ابهت و عظمت زندگی دکتر وحشت میکنه و ساعتو میبنده اما دیگه دیر شده؛ دشمنان دکتر با باز شدن ساعت جیبی فهمیدن اون تو همین زمانه و با دقت به دنبالش میگردن.
مارتا متوجه میشه که جان اسمیت عاشق پرستار مدرسه شده و از طرفی میبینه که دشمنان دکتر دارن پیداشون میکنن بنابراین وارد اتاق جان اسمیت میشه و در حضور پرستار مدرسه بهش میگه که اون یه آدم معمولی نیست باید برگرده به زندگی واقعیش و یه تایم لرد بشه و برای اینکار لازمه که ساعت جیبی رو توی دستش بگیره و باز کنه. جان اسمیت از حرفای مارتا سر در نمیاره و وقتی مارتا میخواد ساعت رو از روی تاقچه اتاقش برداره و به دستش بده میبینه که هیچ چیزی روی تاقچه نیست و شروع میکنه به گشتن و وقتی با مقاومت جان اسمیت روبرو میشه, یه سیلی تو گوشش میزنه تا شاید یادش بیفته که واقعا کیه. این کار مارتا باعث میشه از دید جان اسمیت یه خدمتکار بی ادب به حساب بیاد که داره پرت و پلا میگه. جان اسمیت دست مارتا رو میگیره و اونو از اتاق پرت میکنه بیرون و بهش میگه که اخراجه. اون حتی یادش نمیاد که یه ساعت جیبی داشته. اما پرستار بهش میگه که یادش هست یه ساعت جیبی همیشه روی تاقچه بود.
جان اسمیت پرستار رو به یه مراسم رقص در دهکده دعوت میبره و در حالیکه با هم وارد مراسم رقص میشن, دشمنان دکتر دیگه تقریبا مطمئن شدن که اون خود دکتره.
جان اسمیت غرق خوشی ناشی از عشق و عاشقیه. اون به گوشه سالن میره تا یه نوشیدنی برای خودش و پرستار بریزه. در همین موقع مارتا وارد اون سالن میشه و وقتی پرستار رو تنها روی صندلی میبینه بهش نزدیک میشه و میگه ببین جان اسمیت یه آدم معمولی نیست. خودت هم متوجه شدی که فرد عجیب و غریبیه و با بقیه آدما فرق داره. پرستار داره با ناباوری و عصبانیت به حرفای مارتا گوش میده که جان اسمیت به سراغ پرستار و مارتا میاد و مارتا یکی از ابزاری رو که دکتر به عنوان یه تایم لرد ازش استفاده میکرد بهش نشون میده تا شاید باعث بشه چیزیو به خاطر بیاره.
از اون طرف پسرکی که ساعت جیبی رو دزدیده بود توی یه گوشه از اون سالن رقصه و باز ساعت رو باز میکنه و با این کار, دشمنان دکتر رو به هدف شون نزدیک تر میکنه. ناگهان دشمنان دکتر به مهمونی رقص حمله میکنن و مارتا و پرستار رو گروگان میگیرن و به جان اسمیت میگن میدونن که اون دکتره و ازش میخوان ماهیت واقعی خودش رو برگردونه و دوباره تایم لرد بشه تا اونا بتونن ماهیتش رو به چنگ بیارن. اما جان اسمیت تعجب میکنه و میترسه و میگه که نمیدونه اونا راجع به چی حرف میزنن. تو درگیری ای که پیش میاد مارتا موفق میشه اسلحه رو از دست یکی از دشمنا بگیره و این طوری جان اسمیت و پرستار و بقیه رو از اونجا فراری بده و بعد خودش پا به فرار میذاره.
این اتفاقات باعث میشه پرستار حرف های مارتا رو تا حدی باور کنه. مارتا و پرستا به ساختمون مدرسه برمیگردن و اتاق جان اسمیت رو زیر و رو میکنن تا شاید بتونن ساعت جیبی رو پیدا کنن. جان اسمیت تازه از وقایع مراسم رقص فرار کرده بود به مدرسه که دشمنان دکتر به مدرسه میرسن و در اونجا هم چند نفریو میکشن تا بتونن خودشونو به دکتر برسونن.
جان اسمیت به همراه مارتا و پرستار از مدرسه فرار میکنن و در تاریکی شب در جایی متوقف میشن که عده ای از دشمنانش تاردیس (TARDIS) رو تصاحب کردن. تاردیس ماشین زمان دکتره اما جان اسمیت یادش نمیاد که همچین چیزی داشته و پرستار که دفترچه خاطرات جان اسمیت یا همون “دفترچه چیزهای غیرممکنش” رو خونده بهش میگه یادشه که همچین چیزیو توی دفتر خاطراتش نقاشی کرده بود. جان اسمیت به گریه می افته و نمیخواد بپذیره که معمولی نیست. میگه میخوام معمولی باشم, میخوام مثل یه آدم معمولی زندگی کنم, میخوام جان اسمیت بمونم با زندگی جان اسمیت با شغل جان اسمیت و با عشقی که جان اسمیت به پرستار داره.
اونها از اونجا هم فرار می کنن و وارد یه خونه توی ده میشن. در حالیکه اونجا پنهان شدن دشمنان دکتر شروع میکنن به شلیک گلوله توپ جنگی به سمت مردم دهکده و همه جا رو به آتیش میکشن. بحران پشت بحران به جان اسمیت فشار وارد میکنه.
وقتی به کلبه میرسن پرستار به جان اسمیت میگه: “من دفترچه خاطراتت رو خوندم و با اتفاقاتی که پیش اومده تو حتما همونی هستی که مارتا خدمتکارت میگه و باید برگردی به اون حالت.” در همین حال پسربچه ای که ساعت جیبی رو دزدیده بود به اون کلبه میاد و ساعت رو پس میده. و میگه با باز کردنش متوجه شده که دکتر یه آدم فوق العاده است و شروع میکنه به تعریف کردن ازش و جان اسمیت اشک میریزه و بعد عصبانی میشه و بهش میگه: “بسه دیگه نگو.”
مارتا و پرستار, جان اسمیت رو تشویق میکنن به اینکه ساعتو باز کنه اما اون شیفته زندگی معمولی شده میخواد با پرستار ازدواج کنه بچه دار بشه و معمولی بمونه. پرستار بهش میگه که اگه میتونست جای اون این کارو بکنه حتما اینکارو میکرد اما نمیشه و خود جان اسمیت باید تصمیم بگیره که ساعت جیبیو توی دستش بگیره و خودش اونو باز کنه تا دوباره یه تایم لرد بشه.
جان اسمیت برای اینکه جان اسمیت یعنی یه آدم معمولی بمونه حتی تصمیم میگیره اون ساعت جیبی رو که محتوی هویت واقعیشه به دشمنانش بده و ماهیتش رو بهشون بفروشه تا تنهاش بذارن که یه زندگی معمولی داشته باشه. اما درواقع اون هرچی عقب تر میره دشمنانش جلوتر میان. پرستار بهش هشدار میده که توی دفترچه خاطراتش که خواب هایی رو که میبینه نوشته, درباره این دشمنا هم صحبت کرده و نوشته در صورتیکه تسلیم دشمنانش بشه همه چیز نابود میشه و دیگه حتی نمیتونه یه زندگی معمولی داشته باشه.
هر ثانیه ای که میگذره به اتش افروزی دشمنان دکتر اضافه میشه هر چقدر که جان اسمیت عقب تر میره و فرار میکنه دشمنا جلوتر میان و بهش نزدیک تر میشن و افراد بیشتریو نابود میکنن تا بتونن خودشونو به دکتر برسونن. زیر رگبار اتیش اونها جان اسمیت داره اشک میریزه. جان اسمیت تحت فشار قرار میگیره که هر چه زودتر تصمیم بگیره و بالاخره این کارو میکنه؛ ساعتو توی دستش میگیره, بازش میکنه و ماهیت واقعیش بهش برمیگرده. اون دوباره یه ارباب زمان میشه, به سراغ دشمنانش میره و اونها رو نابود میکنه بعد برمیگرده به کلبه پیش پرستار و پرستار ازش میپرسه: “میتونی دوباره تبدیل به جان اسمیت بشی؟” و دکتر میگه: “اره”. پرستار میپرسه: “خب, پس میشه برگردی دوباره جان اسمیت بشی؟” و دکتر میگه: “نه”. اون طعم تایم لرد بودن رو چشیده و حاضر نیست برگرده به یه زندگی معمولی, به عنوان یه انسان معمولی و با یه شغل معمولی زندگی کنه. پرستار ازش میپرسه: “خب, جان اسمیت کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟” و دکتر جواب میده که “اون همین دور و برا یه جایی تو وجود منه”.
وقتی این قسمت سریال دکتر هو رو تماشا کردم حس کردم ما شاید بیشترمون فراموش کردیم هویت واقعی مون چیه و واقعا کی هستیم. یه جایی یه زمانی هویت واقعی مون و ماهیت وجودمونو از ترس پنهان کردیم, شاید توی یه ساعت جیبی که یه جایی روی تاقچه اتاق مونه. شاید شما هم “دفترچه چیزهای غیرممکن” داشته باشید. شاید آرزوهایی رو که تصور میکنید دست نیافتنی ان توی اون دفترچه مینویسید یا شاید فقط تو ذهن تون بهشون فکر میکنید اما همیشه اون جیزها تو ذهن تون Impossible Things هستن. کسی مثل مارتا همراه تون نبوده که بهتون یادآوری کنه شما معمولی نیستید و در واقع میتونید تبلور همه اون چیزهایی باشید که فکر میکنید رسیدن بهشون غیرممکنه. شاید یه هدف یا یه کار فوق العاده ای وجود داره که از نظر جان اسمیتِ درون تون یعنی خود معمولی تون, جزء کارهای غیرممکنه. شاید وقتهایی که تو خواب هاتون میبینین که در حال انجام کارهای غیرممکن هستین یا تو خیالتون وقتی خودتون رو در موقعیت های ظاهرا غیرممکن تصور میکنین, در واقع دارین خاطراتتونو مرور میکنین. خاطرات خود واقعی تون, همونی که یه جایی پنهانش کردین تا بعدا به سراغش برین اما به کل فراموشش کردین.
شما نمیتونید ساعت حیبی حاوی ماهیت واقعیتونو بفروشید تا بحرانها دست از سرتون بردارن و بذارن یه زندگی معمولی داشته باشید یا به زندگی معمولیتون ادامه بدید. چون ادامه دادن به یه زندگی معمولی همونطور که پرستار تو دفترچه خاطرات جان اسمیت خوند به تباهی منتهی میشه. معمولی نمیتونه همیشه معمولی بمونه. معمولی یه جایی دیر یا زود تباه میشه. ادامه معمولیبودن تباهیه و اصولا هرچقدر عقبتر برید بحرانها به شما نزدیکتر میشن. راه فراری وجود نداره. باید مقابلشون وایسید و برای اینکه مقابلشون وایسید باید از معمولی بودن دست بر دارید و برای اینکه از معمولیبودن دست بردارید باید برید به سراغ همون اهدافی برید که تصور میکنید دست پیدا کردن بهشون غیرممکنه.
اگه سالهاست رویایی دارید که تصور میکنید دست پیدا کردن بهش برای شما غیرممکنه یا اگه به خاطر شرایط فعلی کشورمون تصور میکنید الان وقتش نیست و باید صبر کنید تا این بحرانها تموم بشن و بعد به سراغ اون هدف برین باید بگم که سخت در اشتباهید چون الان وقتشه درست زیر آتیش توپ و تانک و فشفه.
زمان ایدهآل برای شروع حرکت به سمت هدف تون دقیقا همین حالاست، وسط بحران بنزین و هواپیمای اوکراینی و حالا کرونا. بحران ها تموم نمیشن؛ بعد از کرونا یه اتفاق دیگه می افته یا اصلا کسی چه میدونه شاید همزمان با کرونا. مثل جان اسمیت که زیر آتیش دشمنی که هر لحظه بهش نزدیک تر میشد تصمیم گرفت معمولی بودنو کنار بذاره، شما هم همین حالا و همین روزهاست که باید تصمیم بگیرید. در انتظار اوضاع و شرایط ایده آل نمونید.
الان وقتشه اون ساعت جیبی ای که ماهیت واقعی و خود شگفت انگیزتون رو توش پنهان کردید توی دست تون بگیرید و بازش کنید تا بتونید به اصل وجودتون برگردید. به اون خود غیرمعمولی و کاملا خاصی که هدف گذاری میکنه و برای رسیدن به هدفش برنامه میچینه.
و اگه یکی از آرزوهای شما که تصور میکنید غیرممکنه بهش برسید یادگیری یه زبان خارجیه و حالا تصمیم گرفتید که برای رسیدن به این آرزو قدمی بردارید میتونید یه سری به بخش های مختلف وب سایت مون به ادرس perfectyourenglish.net بزنید و با محصولات و خدمات ما در زمینهی آموزش زبان انگلیسی و آیلتس آشنا بشید.
من آزاده مبشر هستم مدرس زبان انگلیسی در صفحهی درباره ما میتونید رزومه کاریم و نتیجه آیلتس و مدارک تحصیلیم رو مشاهده کنید. بدرود!