مراقب باش چه آرزویی می کنی چون حتما برآورده میشه!

آموزش زبان انگلیسی با پرفکت یور اینگلیش

این روزها مشغول مطالعه کتابی درباره شینرینیوکو هستم. Shinrinyoko یه لغت ژاپنیه که متاسفانه هیچ کتاب فارسی درباره اش پیدا نکردم. شینرینیوکو یعنی “حمام جنگل”.

نوعی حرکت در جنگل که باعث درمان بعضی بیماری ها و کسب انرژی میشه به دلیل یون منفی فراوان در جنگل و رایحه خاصی که خاک جنگل و برگ و پوسته بعضی درختان از خودشون آزاد می کنن.

در بخشی از کتاب به یکی از جنگل های ژاپن اشاره شد و افسانه ای که از اون منطقه نشئت گرفته بود. نویسنده کتاب, اون افسانه رو خیلی خلاصه مطرح کرد به این صورت:

یه ماهیگیر جوان ژاپنی به اسم اوراشیما تارو که در روزگار قدیم زندگی می کرد یه روزی دید چند تا بچه در حال آزار دادن یه لاکپشت هستن و اون لاکپشت رو از دست بچه ها نجات داد.

لاکپشت برای تشکر از اون می برتش به سرزمین فرمانروای دریا که زیر اب دریا بود و ماهیگیر جوان چند روزی اونجا می مونه و وقتی دلش برای خونواده اش تنگ میشه و میخواد برگرده, ملکه بهش یه جعبه کادو میده.

و بهش میگه هرگز و تحت هیچ شرایطی نباید اون جعبه رو باز کنه وگرنه اتفاق بدی براش می افته و اوراشیما از زیر دریا برمیگرده به سرزمین خودش و میبینه که پدر و مادرش خونه نیستن.

با خودش فکر می کنه که شاید رفتن سفر. برای همین هم شروع می کنه به گشتن دور محل زندگیش و می بینه همه چیز تغییر کرده. یهو یاد اون جعبه می افته و به سرش می زنه که بازش کنه.

جعبه رو که باز می کنه یه دود ازش خارج میشه و یهو اوراشیما به شکل پیرمرد نحیفی درمیاد و به خاطر میاره مدت زمانی که زیر دریا و در کنار ملکه ماهی ها بوده چند صد سال بوده نه فقط چند روز.

و این طوری داستان به پایان رسید. به نظرم خیلی داستان بی سر و تهی میومد و کمی درباره اش جستجو کردم و متوجه شدم یه بخش خیلی مهم داستان رو نویسنده جا انداخته بود.

البته کتاب درباره شینرینیوکو هست و لزومی نداشت به تفصیل درباره این داستان نوشته بشه اما به نظرم نکته ای که نویسنده این کتاب جا انداخته بود کلید حل معمای داستان بود و پاسخ خیلی از سوالات ما توی زندگی.

ماجرایی که با جستجو در اینترنت درباره قهرمان داستان که اوراشیما تارو بود خوندم این بود که وقتی لاکپشت رو از دست بچه ها نجات میده با خودش میگه لاکپشت ها چند صد سال عمر می کنن. چی میشد اگه منم میتونستم چند صد سال عمر کنم؟

و بعد لاکپشت رو به دریا میندازه و لاکپشت برمیگرده و بهش میگه میخوای بیای سرزمین فرمانروای دریا رو که زیر آبهاست ببینی؟ اوراشیما می پذیره و همراه لاکپشت به قصر فرمانروای دریا میره و در اونجا لاکپشت به یه ملکه زیبا تبدیل میشه. اوراشیما با ملکه ازدواج می کنه و چند روزی اونجا میمونه و در نهایت دلش برای خونوادش تنگ میشه و میخواد برگرده به خشکی که ملکه دریا اون جعبه رو بهش میده و میگه هرگز بازش نکنه.

نمیدونم تا اینجا متوجه moral داستان یا همون درس اخلاقیش شدید یا نه؟ داستان ها همیشه میخوان یه درس مهم بهمون بدن و به نظر خودم اصل اساسی این داستان و بخش مهمش اون جاییه که اوراشیما با گرفتن لاکپشت توی دستش آرزو می کنه که ای کاش میشد مثل لاکپشت چند صد سال عمر کنه و اینکه لاکپشت تبدیل میشه به یه ملکه زیبا.

یه جمله معروفی توی زبان انگلیسی هست که میگن be careful what you wish for, it may come true یعنی حواست باشه چه آرزویی می کنی چون ممکنه برآورده بشه. اوراشیما آرزو می کنه که ای کاش میشد چند صد سال عمر کنه و بعد لاکپشت اون رو میبره به سرزمین فرمانروای دریا که در واقع اونجا چند صد سال عمر می کنه.

به نظرم اون کسی که این داستان رو ساخته می خواسته بگه هر زمانی که ما آرزویی می کنیم دروازه هایی برای برآورده شدن آرزوهامون باز میشن اما نه به اون شکلی که میخوایم. مثلا احتمالا اوراشیما وقتی با خودش آرزو کرده بود که چند صد سال عمر کنه به این فکر نکرده بود که اگه خودش چند صد سال عمر کنه شاهد مرگ همه عزیزانش خواهد بود. اون فقط یه آرزو کرد و تصوری درباره روند رسیدنش به آرزوها نداشت و همچنین لاکپشتی که ظاهرا فقط یه لاکپشت بود به یه ملکه زیبا بدل شد. یه اصطلاح دیگه هم توی زبان انگلیسی هست به اسم a blessing in disguise یعنی نعمتی که در ظاهر نعمت به نظر نمیرسه. معمولا وقتی یه مشکلی برای کسی پیش بیاد میگن. It’s a blessing in disguise یعنی که این یه مسئله در ظاهر بده اما در واقع حاوی درسی یا نکته مثبتی هست.

خیلی وقت ها این طوریه که ما یه آرزویی می کنیم و تصور می کنیم آرزوی ما باید بدون طی مراحل لازم برآورده بشه. مثلا آرزو می کنیم که ثروتمند بشیم و تصورمون این هست که یهو یه صندوق پول از آسمون می افته جلو پامون. اما در عوض همون شغلی رو که داشتیم هم از دست میدیم که در واقع کمکیه به ما. It’s a blessing in disguise اما ما متوجه نیستیم.

تجربه خودم در این باره اینه که سالها پیش که تدریس خصوصی داشتم و از صبح تا شب از این خونه به اون خونه میرفتم برای تدریس, دیگه خسته شده بودم. با خودم میگفتم خسته ام. دلم نمیخواد برای دیگران کار کنم چون یه موسسه زبان که به صورت خصوصی کار می کرد اون زبان آموز ها رو معرفی می کرد و بهم حقوق میداد بابت تدریس های خصوصی.

به نظر خودم کاری که میکردم خیلی بیشتر از دستمزدی بود که دریافت می کردم. اون زمان بعضی ها بهم می گفتن که بهتره برای خودم کار کنم و جایی رو اجاره کنم تا زبان آموزها اونجا بیان اما من با خودم فکر می کردم آخه اینهایی که کلاس خصوصی میخوان حاضر نیستن از خونه خودشون بیان بیرون تا توی دفتر کار من بیان و اونجا زبان یاد بگیرن. اما این آرزوی کار کردن برای خودم رو داشتم.

وقتی دیدم که هر چقدر با موسسه کنار میام تاثیری روی دستمزدم نداره قید همه چیو زدم و گفتم اصلا بی خیال دیگه نمیخوام این کار تدریس خصوصی رو برای این موسسه انجام بدم و فکر کردم دیگه هیچ زبان آموزی نخواهم داشتم و درامدم رو از دست میدم و باید به فکر شغل دیگه ای باشم.

 اما بعضی از زبان آموزهای قدیمی افراد جدیدی رو بهم معرفی کردن و آروم اروم کار تدریس خصوصی رو از سر گرفتم با این تفاوت که دیگه موسسه واسطه ای وجود نداشت که بخواد بهم حقوق بده و خودم تعیین می کردم که دلم میخواد با یه زبان آموزی کار کنم یا نه. و خودم میزان شهریه رو تعیین می کردم.

این وضع هم مدتی ادامه داشت و من واقعا خسته بودم از تدریس و همچنان دلم میخواست کارم طوری بود که مجبور نبودم از صبح تا شب از این خونه به اون خونه برم. وسط اون اوضاع یه روز توی یه کتاب فروشی بود که یهو حالم بد شد. یهو نقش زمین شدم و کارمندای اونجا زنگ زدن آمبولانس بیاد. بهم سرم وصل کردن و کمی بهتر شدم و برگشتم خونه. چند روز بعد دوباره حالم بد شد خیلی بدتر و خوشبختانه اون روز خونه بودم و خواهرم کنار بود. احساس کردم کل انرژی بدنم یهو تخلیه شد. با زحمت تونستم فقط کلمه آمبولانس رو به زبون بیارم.

خلاصه اینکه سه روز بیمارستان بستری بودم و تمام بدنم درد داشت. هیچ انرژی نداشتم و یه سره دراز کشیده بودم روی تخت. خواهرم به همه زبان آموزهام اطلاع داد که فعلا بستری هستم. در طول اون سه روز کلی آزمایش خون ازم گرفتن و اسکنم کردن و در نهایت یه پزشک جراح گفت که باید اماده بشم برای جراحی. وقتی اون پزشک بالای سرم اومد از شدت درد گریه می کردم و نمیدونستم که چی شد یهو اون طوری شدم. با خودم فکر می کردم اخه چرا باید یه همچین بلایی سرم بیاد. اونم توی اون اوضاع. کلاس هام رو از دست میدم. منبع درامدم….

خلاصه اینکه برای جراحی باید چند ساعت غذا نمیخوردم بهم سرم وصل بود و مدام به این فکر می کردم که قراره جای زخم جراحی برای همیشه روی بدنم بمونه. در این باره با پرستار بخش که بالای سرم اومده بود صحبت کردم و اون بهم دلداری داد که چیز خاصی نیست مهم نیست اما خودم در درونم نمیتونستم این وضع رو بپذیرم. به این فکر می کردم که بعد از جراحی مدت ها باید استراحت کنم و دوره بستری طول می کشه. به خواهرم گفتم بره از پذیرش بیمارستان بپرسه اگه بخوام مرخص بشم و جراحی نشم باید چه کار کنم.


هرچقدر از زمانی که بهم گفته بودن باید جراحی بشم میگذشت بیشتر ترس جراحی به سراغم می اومد و با خودم فکر می کردم این چه درسی برای من داره. این وضعیت چرا واسم رخ داده. همین طور که ترس از جراحی بیشترو بیشتر میشد حالم از اون وضع دردناک بهتر میشد.

بالاخره تصمیم خودمو گرفتم و گفتم من نمیخوام جراحی بشم از جام بلند شدم و همراه خواهرم رفتم برگه های ترخیص رو امضا کنم. اخرین امضا رو باید از همون جراحی می گرفتیم که قرار بود جراحیم کنه. مجبور شدیم نیم ساعتی پشت در بخش جراحی منتظر بمونیم. وقتی اون پزشک بیرون اومد از من و خواهرم پرسید میخواید مرخصش کنید؟ حال مریض تون چطوره؟ و من گفتم خودم هستم. باورش نمیشد یه لحظه شوکه شد که منی که توی اون حالت درد داشتم به خودم می پیچیدم وایسادم اونجا.

البته اون حال بی انرژی بودن ماه ها برام ادامه داشت. به زحمت میتونستم چند دقیقه سر پا بایستم. اون شب که به خونه برگشتم یهو یه فکری به ذهنم خطور کرد. یکی از دوستانم جایی رو قبلا اجاره کرده بود که پرداخت اجاره اش براش سنگین بود و همه اش توی این فکر بود که اجاره اش رو چطوری جور کنه و منم دنبال جا بودم برای تدریس. بهش گفتم من زبان آموزهام رو میارم اینجا پیش تو و در عوض نصف اجاره رو خودم پرداخت می کنم. اونم قبول کرد.

اگه اون بیماری به سراغم نمیومد و حالم اون طور بد نمیشد هرگز اون تصمیم رو نمی گرفتم. چون درسته که خودم خودم رو مرخص کردم از بیمارستان اما تا ماه ها ضعف شدید داشتم و هیچ قرص و دارویی ضعفم رو درمان نکرد. خودم اون وضعیت رو نتیجه اصطلاح be careful what you wish for it may come true میدونستم. چون من دلم میخواست مجبور نباشم از این خونه به اون خونه برم برای تدریس و اگه دست خودم بود هیچ وقت اعتماد به نفسش رو پیدا نمی کردم که به زبان آموزهام بگم من دیگه نمیام خونه تون شما بیاین پیش من. لازم بود دچار یه بیماری بشم تا از پا بیفتم تا واقعا دیگه نتونم از این خونه به اون خونه برم.

البته خیلی از زبان آموزها نپذیرفتن که پیشم بیان و ترجیح دادن به سراغ مدرس دیگه ای برن و اگه من اون قدر ضعیف نشده بودم فورا حرفم رو پس می گرفتم و می گفتم باشه من میام خونه تون اما به دلیل ضعف شدید چاره ای جز بی خیالی نداشتم. و تازه بعدش که توی اون دفتر کار تدریس می کردم اون قدر کار تدریس به حنجره ام فشار آورد که نمی تونستم بیشتر از دو کلاس در روز داشته باشم. سر سومین کلاس اون قدر سرفه می کردم که مجبور میشدم کلاس رو کلا کنسل کنم.

باز هم به بن بست خورده بودم. تا اینکه تصمیم گرفتم کلاس ها رو که عمدتا به دلیل خصوصی بودن شامل زبان آموزهای تنبلی میشد که برای یادگیری به خودشون هیچ زحمتی نمیدادن کنسل کنم.

شروع کردم به تولید ویدیوهای آموزش زبان و به مدت یک سال فقط با پس اندازم زندگی کردم  و با خودم فکر کردم این شکلی خیلی بهتره. مجبور نیستم با زبان آموزهای بهونه جویی که مدام بهونه میارن واسه درس نخوندن سر و کله بزنم. این شکلی اگه کسی خواست واقعا زبان رو به شکل اصولی یاد بگیره میتونه از پشتیبانی استفاده کنه و دیگه زبان آموزهای گهی تند و گهی خسته و تنبل سر راهم قرار نمی گیرن که با بهونه هاشون برای درس نخوندن بخوان اعصابم رو خورد کنن.

همه اون اتفاق ها افتاد تا برسم به اون جایگاهی که دلم میخواست داشته باشم اما جرات حرکت به سمتش رو نداشتم. اگه حالم بد نمیشد, اگه توی بیمارستان بستری نمیشدم اگه ضعف جسمی شدید به سراغم نمیومد هرگز راضی نمیشد از کارمندی بیرون بیام و مطمئنا تا حالا مشغول کارمندی برای اون موسسه بودم.

من حتی جرات این رو نداشتم که از پس انداز چندین ساله ام استفاده کنم و تصور می کردم پس انداز رو باید برای همیشه نگه داشت. یعنی جرات ریسک کردن و خرج کردن کل پس اندازم رو نداشتم. اما وقتی دیدم چاره ای نیست مجبور شدم همه اش رو خرج کنم تا به چیزی که میخواستم برسم.

از طرفی زمانی که اون آرزوی استقلال کاری توی سرم بود اگه کسی بهم می گفت برای رسیدن به این استقلال باید حالت بد بشه, حسابی مریض بشی, کلی از زبان آموزهات رو از دست بدی, حنجره ات داغون بشه, بیکار بشی, بی پول بشی, مجبور بشی همه پس اندازت رو خرج کنی, اصلا آرزوم رو پس می گرفتم.

اما شد. به نظرم وقتی آرزویی می کنیم وآرزومون یه آرزوی شدید از اعماق وجودمونه, وقتی آرزومون روزها و شب ها ذهنمون رو مشغول می کنه, نباید انتظار داشته باشیم یهو به نتیجه نهایی برسیم که آرزوی ماست نه بلکه اتفاقی که می افته چالش هایی هست که برامون رخ میده تا ما رو بکوبه به زندگی و زندگی رو بکوبه به ما تا در نهایت چاره ای جز تغییر کردن نداشته باشیم و این طوریه که به آرزمونو میرسیم چون به قول جیم ران

For things to change you have to change, for things to get better you need to get better
برای اینکه اوضاع زندگیمون تغییر کنه خودمون باید تغییر کنیم. برای اینکه اوضاع مون بهتر بشه خودمون باید بهتر بشیم.

فکر می کنم اون زمان که آرزوی استقلال کاری داشتم با خودم فکر می کردم برای اینکه این آرزو برآورده بشه باید یهو یه نفر بیاد بگه بیا این دفتر کار بدون پرداخت هر گونه اجاره ای مال تو. بدون اینکه مجبور بشی ریالی از پس اندازت رو خرج کنی. و بعد زبان آموزهام بهم بگن خانم مبشر زحمت نکش بیای خونه مون ما خودمون میایم دفتر کار شما.

و خب میدونید که این فقط یه خیال باطل بود.

آرزوی من یه آرزوی شدید بود. من واقعا میخواستم به استقلال کاری برسم و از این خونه به اون خونه نشم. عاشق کار کردن توی خونه بودم اما جرات و جسارت اینکه چنان تصمیمی بگیرم نداشتم. اما هر زمان که آرزویی کنیم دروازه ها باز میشن. دروازه های کشوندن ما به مسیری که از طریقش به آرزومون خواهیم رسید.

هر وقت این دروازه ها باز میشن رنج شروع میشه. بدبختی شروع میشه. درد شدید میشه. احساس بیچارگی در وجودمون فوران می کنه. و اینها همه نشونه است نشونه این که افتادیم توی مسیری که قراره از طریقش به آرزمون برسیم.

توی همچین وضعیتی اینتخاب با ماست. که با چالش ها همراه بشیم یا بنمالیم و به قول انگلیسی زبان ها بگیم why me God? Why me? چرا من؟ چرا این اتفاق باید برای من بیفته؟ اون اتفاق باید برای من می افتاد تا بفهمم میتونم چیزی رو که میخوام داشته باشم.

شما هم یه آرزوی شدید برای رسیدن به هدف خاص دارید؟ مثلا آرزو دارید که زبان انگلیسی رو به شکلی عالی یاد بگیرید و مکالمه تون قوی بشه؟ تصورتون درباره مسیر رسیدن به این آرزو چیه؟ فکر می کنید یه روز صبح از خواب بیدار میشید و متوجه میشید که یهویی بدون هیچ تلاشی زبان انگلیسی رو عالی بلدید یا اینکه میدونید برای رسیدن به چنین آرزویی باید روزها, هفته ها, ماه ها و سال ها تلاش کنید؟

من آزاده مبشر هستم مترجم و مدرس زبان انگلیسی عمومی و آیلتس و اگه دوست دارید زبان انگلیسی رو از سطح مبتدی تا پیشرفته و آیلتس به شکل درستی یاد بگیرید و در مورد آرزوتون واقع بین هستید لطفا وارد این صفحه بشید و کارتون رو شروع کنید.

And remember be careful what you wish for. It may come true

و حواس تون به آرزوهاتون باشه, هر آرزویی که از ذهن تون بگذره امکان برآورده شدن داره. به شرط اینکه حاضر باشید مسیر رسیدن بهش رو طی کنید.

اگه آرزوی یادگیری کامل زبان انگلیسی رو دارید و حاضرید مسیر پر پیچ و خم رسیدن به این آرزو رو طی کنید میتونم بهتون کمک کنم.

سبد خرید