چند ماه پیش که داشتم یکی از مقالات مجله Philosophy Now رو میخوندم به این پاراگراف از ویکتور فرانکل برخوردم که در مقدمه کتاب معروفش “انسان در جستجوی معنا” نوشته بود.
اون زمان این حرفش برام گُنگ بود. یه اسکرین شات از اون صفحه گرفتم و هر از گاهی از روش میخوندم تا ببینم متوجه منظورش میشم یا نه. تا اینکه امروز به قول انگلیسی زبان ها it hit me یهو یه چیزی به ذهنم رسید.
اول ترجمه کُلی این پاراگراف رو براتون می نویسم: “موفقیت رو به عنوان هدف برای خودت تعیین نکن. هر چه بیشتر موفقیت رو هدف خودت قرار بدی, بیشتر احتمال داره نتونی بهش برسی.”
ادامه اش: “موفقیت درست مثل شادی و خوشبختی, چیزی نیست که بشه دنبالش کرد. بلکه خودش باید به عنوان نتیجه کارهاتون بروز پیدا کنه.”
ادامه اش: “موفقیت به صورت اثر جانبیِ متعهد بودنِ شما به یک آرمان یا یک شخص رخ میده. شادی باید خودش رخ بده. موفقیت هم همین طوره.”
در ادامه: “وقتی به موفقیت و شادی اهمیتی ندی, رخ میده. ازت میخوام به ندای وجدانت گوش بدی و چیزی رو که ازت میخواد انجام بدی. بعدش هست که موفقیت رخ میده.”
“در بلند مدت موفقیت خودش دنبال تو میاد و دقیقا به این دلیل که به کل فراموشش کرده بودی.”
اولین باری که این متن رو خوندم خیلی برام گنگ بود که یعنی چی؟ چطوری میشه به موفقیت رسید وقتی فراموشش می کنیم؟ اما امروز به ذهنم رسید که شاید منظور ویکتور فرانکل این بوده که
فرضا شما به دنبال حس آرامش هستید. توی زندگی تون احساس آرامش نمی کنید. و موفقیت از نظر شما یعنی تجربه آرامش. اما قانون رسیدن به اهداف (از نظر خودم و بنا بر تجربه) اینه که به دنبال هر چه هستیم با ضِدش مواجه میشیم.
این, مسیر رسیدن به هدفه و همین که با ضد هدف برخورد می کنیم به تدریج هدف رو از یاد می بریم چون درگیر اضداد میشیم.
مثلا سرتون خیلی شلوغه و آرامش ندارید. موفقیت به نظر شما میتونه این باشه که به آرامش برسید. و اگه فقط چشم تون به این هدف باشه آرامش از شما فرار می کنه. چرا؟
وقتی هدف تون رو که رسیدن به آرامشه به ذهن میارید, اکثرا به شکلی غیرمنطقی تصور می کنن رسیدن به آرامش به این صورت امکان پذیره که یهو همه اطرافیان تون درک کنن که چقدر سرتون شلوغه, همه مراعات حال شما رو بکنن, همه سعی کنن جَوی ایجاد کنن که در اون احساس آرامش کنید. اما برعکسش رخ میده و همه اش وضع بدتر میشه.
سرتون شلوغ تر میشه, کارها بیشتر میشن و شاید حتی اطرافیان توقعات شون از شما بیشتر بشه و در واقع از طریق این مسیر چَپَکیه که شما به هدف تون که آرامش هست میرسید و موفق میشید که آرامش داشته باشید. چطوری؟
به عنوان مثال وقتی عدم آرامش شما به دلیل شلوغ بودن سرتون یا توقعات اطرافیان تون رخ میده باید بتونید سرتون رو خلوت کنید و حدی و مرزی در روابط تون ایجاد کنید تا به اون آرامش موعود برسید اما این کارو نمی کنید چون خَر و خرما رو با هم میخواید.
هم میخواید همه اون کارهایی که الان می کنید سرجاشون باشه هم بدون اینکه تغییری توی زندگی تون ایجاد کنید, آرامش داشته باشید. هم میخواید هر توقعی که دیگران ازتون دارن برآورده کنید, هم آرامش داشته باشید چون نمیخواید حد و مرز تعیین کنید و دیگران از دست تون دلخور بشن.
پس چی میشه؟ چون آرزوتون و هدف تون رو که رسیدن به آرامشه به ذهن آوردید, همه چیز در دنیای اطراف تون دست به دست هم میدن تا شما رو وادار کنن سر خودتون رو خلوت کنید. به این صورت که سرتون رو بیشتر شلوغ می کنن.
اون قدر سرتون شلوغ و شلوغ تر میشه و توقعات اطرافیان بیشتر میشه که در یک نقطه خودتون عامدانه تصمیم بگیرید همه عزم تون رو جزم کنید تا کارها و وظایف تون رو کمتر کنید و این همون تعهدیه که فرانکل ازش حرف میزنه.
و اگه این کارو نکنید, تا مرز بیماری و بدبختی های عظیمِ همه جانبه, شما رو پیش میبرن تا یه جایی حتی اگه نخواید مجبور بشید کارهاتون رو کم کنید.
وقتی این اتفاقات چَپَکی که خلاف جهت هدف مورد نظر شماست رخ میده, اگه حواس تون باشه متوجه میشید که این مکانیسمِ رسوندن شما به هدفه که به کار افتاده و دست به کار میشید تا سر خودتون رو خلوت کنید.
متعهد میشید به خلوت کردن سرتون و کمتر کردن وظایف تون. متعهد میشید به ایجاد حد و مرز در روابط تون و اصلا فراموش می کنید که دل تون آرامش میخواست. اون قدر درگیر کم کردن سرشلوغی ها میشید که هدف فراموش تون میشه. و درست در همون نقطه است که کم, کم آرامش وارد زندگی تون میشه.
و اگه از این مکانیسم آگاه نباشید, غُر, غُرهاتون بیشتر میشه, خشم تون بیشتر میشه, فریادکشیدن هاتون بیشتر میشه و میگید آرامش میخواستم ها اما نمیشه, امکان نداره….
از نظر بعضی ها موفقیت یعنی رسیدن به سطحی از دانش زبانی که بتونن راحت و در هر زمینه ای با خارجی ها انگلیسی صحبت کنن یا نمره مورد نظرشون رو توی آزمون آیلتس کسب کنن.
بعد از این موسسه به اون موسسه, از این کتاب زبان به اون کتاب زبان, از این برنامه 6 ماهه به اون برنامه 6 ماهه, از این مدرس به اون مدرس…..اون قدر این کارو می کنن و به هدف نمیرسن که نا امید میشن.
میبینن هر چی تلاش می کنن به موفقیت نمیرسن. بعضی ها در این نقطه دست از تلاش برمیکشن و به کل بی خیال یادگیری زبان انگلیسی میشن و بعضی ها در این نقطه با خودشون می گن اصلا نمیخوام به اون سطح بالا برسم, بی خیالِ اون هدف. فعلا یه کتاب سطح مبتدی رو تموم کنم, اگه موفق شدم, ادامه میدم.
این جاست که به موفقیت نزدیک میشن و موفقیت هم بهشون نزدیک میشه. وقتی دست از آرزوی یک شبه ره صد ساله طی کردن برمیدارن و متعهد میشن به انجام کاری که فعلا و در این لحظه ازشون برمیاد. تمرکز روی یک روز یادگیری زبان.
و اگه موفقیت آمیز بود, در روز بعد و روز بعد و روز بعد….ادامه اش می دن و به تدریج اون قدر متعهد به یادگیری و غرق مسیر میشن که اصلا فراموش می کنن هدف اولیه شون چی بود. و به این ترتیبه که هر روز به هدف نزدیک تر میشن. اگه هنوز زبان رو شروع نکردید, پیشنهاد میکنم با چالش ققنوس شروع کنید.